داستان های آموزنده

وبلاگی برای فهمیدن برای یافتن و رستگار شدن

داستان های آموزنده

ستایش اسماعیلی
داستان های آموزنده وبلاگی برای فهمیدن برای یافتن و رستگار شدن

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

دلیل و شریک

همیشه

دلیلِ شادی " کسی باش !

نه "شریک شادی "او...

همیشه،

شریک غم "کسی باش!

نه" دلیل غم" او...



تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1396 | 1:55 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

چکیده ای از کتاب به بلندای فکرت پرواز خواهی کرد نوشته مسعود لعلی

 

آسمان زندگی در برابر ما گسترانیده شده و خدا بالهایی برای تسخیر آن به ما داده است. اما ما به بلندای فکرمان پرواز خواهیم کرد و آن مقدار قادر به صعود هستیم که فکر میکنیم میتوانیم ( اعتماد به نفس ) و لیاقتش را داریم ( عزت نفس )

فقط رویای کسانی برآورده می شود که رویا دارند.

برای کاری که می توانید بکنید محدودیتی نیست. محدودیت هرچه هست چیزی است که شما برای خود قایل می شوید.  « برایان ترسی»

عقایدتان بررفتارهای تان تاثیر می گذارند پس اگر از زندگی تان راضی نیستید و احساس می کنید به آنچه می خواهید دست نیافته اید باید باورهای خود را تغییر دهید. « فقط غیر ممکن - غیر ممکن است »

«شک» همیشه و همه جا مقدمه شکست است. اگر باور ندارید قلمی بردارید و بنویسید «شکست» حتی برای نوشتن شکست نیز باید با شک آغاز کنیم.

آیا میدانید بزرگترین دشمن شما در این دنیا کیست؟ بزرگترین دشمن شما همان ذهن تان است . افکار منفی در سر پروراندن فکر و ذهن ما را به دشمن شماره یک ما تبدیل می کند. باربارا دی آنجلیس

بزرگترین خطری که کیفیت زندگی ما را نابود میکند افکار و باورهای مخرب است. « آنتونی رابینز »

هر بذر اندیشه که در ذهن کاشته یا اجازه داده می شود که در آن بیافتد و ریشه بگیرد هم جنس خود تولید می کند. اندیشه های نیک میوه های نیک و اندیشه های پلید میوه های پلید به بار می آورند. « جیمز آلن »

به هر چیزی که می اندیشید ایمان بیاورید و اگر با اطمینان انتظارش را بکشید مطمئنا به آن دست می یابید . « تئودور داستایوسکی »

افکار شما همانند آهن ربا عمل می کنند. آنچه درباره اش می اندیشید و روی آن تمرکز می کنید در زندگی واقعی مقابل چشمانتان ظاهر می شود.

به راستی نیروی تخیل شگرف و شگفت است. وقتی به شدت به چیزی دل بسته ایم و در طلب آن آرزو به سر می بریم با نیروی ژرف حاصل از تصور و تجسم همه چیز و همه کس را به یاری خویش جذب می کنیم.

از چیزی که مایلید ظهور و تحققش را در زندگی تان شاهد باشید تصویری روشن در ذهن بیافرینید.

اگر نتوانید خود را کسی ببینید که در آینده متفاوت با امروز است بعید به نظر می رسد که بتوانید تغییر کنید.

فردا همان خواهد شد که امروز اندیشیده اید.

در زندگی هیچ رویداد دعوت نشده اید به سراغ تان نمی آید.

چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد. « حافظ »

برای ادامه مطالعه به ادامه مطلب مراجعه فرمایید به شدت توصیه میشود

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 5 مرداد 1397 | 10:26 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

هوشمندانه احمق باش

 ملانصر الدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند ودو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.



تاريخ : پنج شنبه 22 دی 1396 | 3:44 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

هدیه ای لبریز از عشق و محبت

یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود؛ دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود. همونطور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق هق گفت: "من نمیتونم به کانون شادی بیام!"

 

کشیش با نگاه کردن به لباس های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.

دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند عیسی نداشتند فکر می کرد.

چند سال بعد گذشت تا اینکه آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.

در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد.

داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: "این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیش تری بتوانند به کانون شادی بیایند."

این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی که کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت منبر ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسهای مردم کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ تر بسازند. اما داستان اینجا تمام نشد ...

یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آن ها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد. اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آن ها می رسید.

در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250.000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.

وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.

در یکی از اتاق های همین مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماسها" است به چشم می خورد.

این یک داستان حقیقی بود که گویای این حقیقت است که هرگاه هدف شما آسمانی باشد حتما دست خداوند هم همراه شما خواهد بود ... بیاییم بیشتر به یکدیگر عشق بورزیم ...




تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1396 | 1:53 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

سپاسگذارم

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتماً این پسر خیلی بی حالی است!"
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یک غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار دلم براش سوخت و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یک قطره درشت اشک در چشمهاش خودنمایی می کرد.
همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: "این بچه ها یه مشت آشغالن!"
او به من نگاهی کرد و گفت: "هی، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
برای مطالعه ادامه  این داستان بسیار زیبا به ادمه مطلب مراجعه فرمایید
 



ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1396 | 1:52 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

زیبایی باطن

حسن مه رویان مجلس گرچه دل می برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

"حافظ"

یک شرکت موفق محصولات زیبایی,در یک شهر بزرگ از مردم خواست که نامه ی مختصری درباره زیباترین زنی که می شناسد همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند.در عرض چند هفته هزار نامه به شرکت ارسال شد.

نامه ای بخصوصی توجه کارکنان را جلب کرد,و فورا آن را به دست رئیس شرکت دادند.نامه توسط یک پسر جوان نوشته شده بود که شرح داده بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیر نشین زندگی می کند.با تصحیح برخی کلماتش,خلاصه ی نامه اش به شرح زیر است:

زن زیبایی یک خیابان پایین تر از من زندگی می کند.من هر روز او را ملاقات می کنم.او به من این احساس را می دهد که مهم ترین پسر این دنیا هستم.ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد.او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم,او همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند.آن پسر نامه اش را با این مطلب خاتمه می داد:"این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست.امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم."

رئیس شرکت در حالی که تحت تاثیر این نامه قرار گرفته بود,خواست که عکس این زن را ببیند.منشی او عکس زنی متبسم و بدون دندان را به دست او داد که سنی از او گذشته و در یک صندلی چرخدار نشسته بود.موهای خاکستریش را دم اسبی کرده بود و چین و چروک صورتش در خطوط چین و چروک چشم هایش محو شده بود.رئیس شرکت با تبسم گفت:"ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم.او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارد."

"کارلا مویر"



تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1396 | 1:41 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

غیر ممکن غیر ممکن است

می‌گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
اگر این دانشجو این موضوع را می‌دانست احتمالاً آنرا حل نمی‌کرد ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است، فکر می‌کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند و سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.
حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به افکار خودمون بر می‌گردد.
 



تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1396 | 1:39 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

با ارزش باشیم

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.
سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد:
 در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.




تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1396 | 1:36 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

خارپشت

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند ... ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد...
 
 دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند. و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند .  بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید...




تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1396 | 1:29 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

از همین حالا پلی بسازیم

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1396 | 1:24 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

معجون آرامش

معجون آرامش روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم! گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد. گفتند:... آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید. گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

تاريخ : پنج شنبه 21 دی 1396 | 1:21 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

جهل و نادانی

 در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.

فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به

سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:

قيمت جهنم چقدره؟

کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!

مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.

مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد.

به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم.

ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم.

 اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد.

 

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است...

و تنها یک گناه و آن جهل است...

 


برچسب‌ها: جهنمجهلنادانکشیشبهشتمردم

تاريخ : یک شنبه 13 فروردين 1396 | 1:30 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

شر دروغ

 

روزی بزرگان ایرانی و موبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند

که برای ایران زمین دعای خیر کند؛

و ایشان بعد از ایستادن در کنار آتش مقدس اینگونه دعا کردند:

خداوندا اهورا مزدا ای بزرگ آفریننده آفریننده این سرزمین

بزرگ،سرزمینم و مردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار.

بعد از اتمام دعا عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند

که چرا این گونه دعا نمودید؟

فرمودند:چه باید می گفتم؟ یکی جواب داد :برای خشکسالی دعا مینمودید؟

کوروش بزرگ فرمودند: برای جلوگیری از خشکسالی

انبارهای اذوقه و غلات می سازیم.

دیگری اینگونه سوال نمود:

برای جلوگیری از هجوم بیگانگان دعا می کردید ؟

ایشان جواب دادند: قوای نظامی را قوی میسازیم و از مرزها دفاع می کنیم.

گفتند:برای جلوگیری از سیلهای خروشان دعا می کردید ؟

پاسخ دادند: نیرو بسیج میکنیم و سدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم.

و همینگونه سوال کردند و به همین ترتیب جواب شنیدند ...

تا این که یکی پرسید: شاها منظور شما از این گونه دعا چه بود؟!

و کوروش تبسمی نمودند و این گونه جواب دادند :

من برای هر سوال شما جوابی قانع کننده آوردم

ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد

من چگونه از آن باخبر گردم واقدام نمایم؟ پس بیاییم از کسانی شویم

که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم...

که هر عمل زشتی صورت گیرد باعث اولین آن دروغ است.



تاريخ : پنج شنبه 18 آذر 1395 | 3:2 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

بار اضافی به دوش نکشیم

 معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟



تاريخ : دو شنبه 29 شهريور 1395 | 2:54 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

ساده بگیرید

امتحان پایانى درس فلسفه بود. استاد فقط یك سؤال مطرح كرده بود! سؤال این بود:شما چگونه مى‌توانید مرا متقاعد كنید كه صندلى جلوى شما نامرئى است؟
تقریباً یك ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخ‌هاى خود را در برگه امتحانى‌شان بنویسند، به غیر از یك دانشجوى تنبل که تنها 10 ثانیه طول كشید تا جواب را بنویسد!
چند روز بعد كه استاد نمره‌هاى دانشجویان را اعلام كرد،آن دانشجوى تنبل بالاترین نمره كلاس را گرفته بود!!
او در جواب فقط نوشته بود :«كدام صندلى؟!»
نتیجه:مسائل ساده را پیچیده نكنید!
گابریل گارسیا مارکز



تاريخ : دو شنبه 29 شهريور 1395 | 2:50 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

احمق فرض نکنید

ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ .
ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻣﯽﻧﻬﺪ.
ﻟﺬﺍ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ ﻣﯽﺧﺮﯼ؟
ﮔﻔﺖ : ﯾﻚ ﺩﺭﻫﻢ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ .
ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ : ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪﺍﺵ ﺷﻮﺩ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ .
ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻣﻦ با این كاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﻡ، ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، عتیقه است.

ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﻘﻨد... 



تاريخ : دو شنبه 29 شهريور 1395 | 2:50 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

پرداخت شد

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر،


خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک

سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم

گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش

گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد

که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد.پسرک شیر را سر

کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به

ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.

پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی

نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه

ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد.تا پیش از این او آماده شده بود

دست از تحصیل بکشد.سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.پزشکان

از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای

مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا

آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را

شناخت.مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات

زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.

روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود.او اطمینان داشت تا

پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله

ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر

هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد.پسرکی برای یک لیوان آب

در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از

چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در

قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. 



تاريخ : یک شنبه 28 شهريور 1395 | 3:39 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

سلطان به وزیر گفت۳سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی فهمیده وزیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
(بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی



تاريخ : یک شنبه 28 شهريور 1395 | 12:22 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

نمیتوانم یا میتوانم

یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد.
تمام دوستانی که در دانشگاه علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند.
معلمی با 28 سال سابقه کار به اسم خانم "دُنا".
خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.
جعبه ی کفش رو گذاشت روی میز.
به دانش آموزها گفت "بچه ها میخوام "نمی تونم هاتون" رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبه ی کفشی که روی میز منه"
"من نمی تونم خوب فوتبال بازی کنم."
" من نمی تونم دوچرخه سواری کنم."
"من نمی تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم"
"من نمی تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم"
"من نمی تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم"
بچه های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی توانم هاشون.
خودش هم شروع به نوشتن کرد.
نمیتونم ها یکی یکی در جعبه ی کفش جا گرفت.
وقتی همه ی نمی توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت "بچه ها بریم تو حیاط مدرسه"
بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.
گفت "بچه ها امروز میخوایم نمی تونم هامون رو دفن کنیم"
جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.
وقتی که تمام شد به سبک مسیحی ها گفت "بچه ها دست های هم رو بگیرید"
خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.
"ما امروز به یاد و خاطره ی شاد روان «نمی توانم» گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او «می توانم» و «قادر هستم»، روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و «نمی توانم» در آرامگاه ابدی خود به سر برد."
به بچه ها گفت "برید کلاس".
بچه ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.
وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمی توانم"!
بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.
تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه ها که به هر دلیلی به معلمش می گفت "خانم، نمی تونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می زد و اون مقوا رو نشونش می داد و خود اون بچه حرفش رو می بلعید و ادامه نمی داد.
پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره ی علمی رو در مدرسه ی خودشون کسب کردند.
یه قول همین الان همه مون به هم دیگه بدیم. قول بدیم نمی توانم ها رو خاک کنیم...



تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 | 1:22 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

همیشه با توست

        

یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...

بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.

 

 



تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 | 1:15 بعد از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

فکر کردن به هدف

چند وقت پیش شنیده بودم که بروسلی قبل از این که یکی از بازیگران معروف هالیود شود اوضاع مالی زیاد خوبی نداشت ولی  فکر کردن به اهدافش باعث شد تا به خود هدفش برسد ایشون اهل مطالعه کتاب های فلسفی و انرژی بخش بودن و انسان کاملا خوش بینی بود برای همین دفتری داشت که درون جملات انرژی بخش و مثبت بود که ایشون هروز این دفتر رو مطالعه میکرد ولی جالب تراین اینجا بود که در جلد این دفتر نوشته بود  (من بروسلی بزرگترین بازیگر هالیود درسال 1970 خواهم بود و تا سال 1980 بیش از ده میلیون دلار پول خواهم داشت ودوباره میگم  من در دهه های 1970 تا 1980 بزرگترین بازیگر هالیود خواهم بود )بله همینطور میبینید بروسلی هروز به هدفش فکر میکرد ودر موعد به هدفش رسید و همینطور که میبینید بزرگترین بازیگر هالیود شد پس ما هم میتونیم به هدفمان فکر کنیم و به آن برسیم مثل بروسلی پس امیدوارم به اهدافتان برسید



تاريخ : یک شنبه 21 شهريور 1395 | 8:27 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

خداجون سپاس

خــدایا شکر

 

 

 

روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهاى آنها نگاه مى‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایى را که توسط پیک‌ها از زمین مى‌رسند، باز مى‌کنند و داخل جعبه مى‌گذارند.

 

مرد از فرشته‌ها پرسید: شما چه‌کار مى‌کنید؟ فرشته در حالى که داشت نامه‌اى را باز مى‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست‌هاى مردم را، تحویل مى‌گیریم.

 

مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مى‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایى به زمین مى‌فرستند.

 

مرد پرسید: شماها چه‌کار مى‌کنید؟ یکى از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است؛ ما الطاف و رحمت‌هاى خداوند را براى بندگان به زمین مى‌فرستیم.

 

مرد کمى جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است!

 

مرد باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمى که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولى فقط عده بسیار کمى جواب مى‌دهند.

 

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه مى‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند :

 

�خدایاشکر�



تاريخ : یک شنبه 24 مرداد 1395 | 2:9 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

عشق کوچک

 شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند

 

 

 

این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود

 

 

 

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود

 

 

 

اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده

 

 

 

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد

 

 

 

در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

 

 

 

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد

 

 

 

مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. و این است عشق ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ

 



تاريخ : یک شنبه 24 مرداد 1395 | 1:46 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

دلرحمی کن

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود٬تصمیم گرفت برای گذران وقت٬کتابی خریداری کند.همراه کتاب٬یک بسته بیسکویت هم خرید.

او بر روی صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را یه دندان گذاشت متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد.او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد:«بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او بیسکویت بر می داشت٬آن مرد هم همین کار را می کرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود٬پیش خود فکر کرد:«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پررویی می خواست!او حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.

آن زن کتابش را بست٬چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست٬دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست٬باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!!از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود٬بدون آنکه عصبانی و بر آشفته شده باشد...

 



تاريخ : یک شنبه 24 مرداد 1395 | 1:34 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

داستان چهارم    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:

«باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بذنت آسیب ندیده»

 

پیرمرد غمگین شد٬گفت عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت:خیلی متاسفم٬او آلزایمر دارد.چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت:وقتی نمی داند شما چه کسی هستید٬چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته٬به آرامی گفت:

                                                       اما من که می دانم او چه کسی است ...

 



تاريخ : یک شنبه 24 مرداد 1395 | 1:31 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

توباش برایش

داستان چهارم    پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد... در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:

«باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بذنت آسیب ندیده»

 

پیرمرد غمگین شد٬گفت عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.

پیرمرد با اندوه گفت:خیلی متاسفم٬او آلزایمر دارد.چیزی را متوجه نخواهد شد!حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت:وقتی نمی داند شما چه کسی هستید٬چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟

پیرمرد با صدایی گرفته٬به آرامی گفت:

                                                       اما من که می دانم او چه کسی است ...

 



تاريخ : یک شنبه 24 مرداد 1395 | 1:31 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

   داستان سوم پیرزنی برای سفید کاری منزلش٬کارگری را استخدام کرد.وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد٬شوهر پیر و نابینای او را دید و  دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار  شاد و خوش بین است.

او در حین کار٬با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.دراین مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.پس از پایان سفیدکاری٬وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او نشان داد٬پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.

پیرزن از کارگر پرسید:که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهی؟

کارگر جواب داد:من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و ازنحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آن قدر که فکر می کردم بد نیست!پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان  هم سخت نیست! به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.

پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد.زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد

 



تاريخ : یک شنبه 24 مرداد 1395 | 1:28 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |

به وبلاگ خود خوش آمدید

داستان اول

روزی مزرعه داری  تله موشی برای مزرعه خودش خرید موش که این صحنه دلخراش را دید رفت تابه بقیه خبر بدهد به مرغ گفت صاحب مزرعه تله موشی خریده مرغ به موش گفت واقعا متاسفم جناب موش ولی مشکل شما به من ربطی ندارد موش رفت وبه گوسفند گفت که صاحب مزرعه یک تله موش گرفته ولی گوسفند گفت من که برام فرقی نداره که یک تله موش باشه یا نباشه موش غمگین تر رفت و رفت تا به گاو رسید به گاو گفت داستان را ولی گاو گفت که این مشکل خودت هست و خودت باید حلش کنی موش که دید هیچکس یاریش نمیکند اندوهگین رفت ودر لانه خودش نشست تا منتظر مرگش شود شب شد همسر مزرعه دار با صدای تله موش از خواب بیدار شد چون هوا تاریک بود و جایی را نمیدید متوجه نشد که بجای موش در تله ماری ظهر آگین در آنجاست ناغافل نیشی خورد  وروزها و شب ها در تب سوخت  پزشک تجویز کرد که باید سوپ مرغ بخورد بنابراین مزرعه دار مرغ را کشت و باهاش سوپ لذیذی درست کرد اما همسر کشاورز هیچ بهبودی نیافت پول دارو ها خیلی زیاد بود برای همین گوسفند را به یک قصاب فروخت ولی همسر کشاورز نه تنها خوب نشد بلکه از شدت بیماری فوت کرد بنابراین کشاورز برای مراسم ختم همسرش گاو را کشت و به مهمانان داد  موش با خودش گفت واقعا آنها متوجه نشدند که مشکل من میتونه به اون ها هم ربط داشته باشه 

 



تاريخ : 1 فروردين 1390 | 1:0 قبل از ظهر | نویسنده : ستایش اسماعیلی |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.